زندگی برای روایت 06
تا جایی که مقدور بود سعی می کردم با سرجوخه روبرو نشوم، ولی همین که از دور چشمش به من می افتاد، فورا برایم دست تکان می داد و با جنباندن سر سلام می کرد. نمی دانستم این رفتار را به حساب آشتی بگذارم یا تهدید.
پی نوشت:
1-مارکز چند خط قبلتر اعتراف می کنه که سرجوخه یک شب، او رو در بستر زنش غافلگیر می کنه.
2-از این جور آدمها زیادن که چیزی از سلام کردن یا نکردنشون حالیت نمی شه.
+ نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 8:1 توسط شازده
|