تا جایی که مقدور بود سعی می کردم با سرجوخه روبرو نشوم، ولی همین که از دور چشمش به من می افتاد، فورا برایم دست تکان می داد و با جنباندن سر سلام می کرد. نمی دانستم این رفتار را به حساب آشتی بگذارم یا تهدید.

پی نوشت:

1-مارکز چند خط قبلتر اعتراف می کنه که سرجوخه یک شب، او رو در بستر زنش غافلگیر می کنه.

2-از این جور آدمها زیادن که چیزی از سلام کردن یا نکردنشون حالیت نمی شه.