تولد
تولد مینیمالهای شازده مبارک.
تولد مینیمالهای شازده مبارک.
لبخند زد و گفت "شرمندگی نداره. این بخشی از پرونده ی بزرگ شدنه که باور کنی که اتفاقهای بد واسه آدمهای خوب هم می افته"
این دفعه زهرخند زدم و گفتم "درسی که همچین ارزون هم به دست نمی آد"
(*) رولت یک نوع قماره. اما رولت روسی یک قماره سر زندگیه. توی یک ریولور (که بین 5 تا 7 جای گلوله داره) یک گلوله می ذارن. قسمت گلوله ها رو می چرخونن و به خودشون شلیک می کنن. این یک روش واسه اثبات حقیقت بوده (مثل عبور سیاوش از آتش)
اصلا همیشه برام مهم بود. مرز بین وهم و واقعیت کجاست؟ وقتی که رویاها به واقعیت می پیوندند؛ آدم گیج می شه... تا دیروز یک رویا بود؛ امروز یک واقعیت.
دیروز که سعی داشتم یک چیزهایی رو توضیح بدم (در مورد بلاگم و نوشته هام) فهمیدم که ناخودآگاه خودم همیشه دنبال این بودم که این مرز رو بردارم. هیچی ننوشتم که کلا خیالی باشه و هیچی هم ننوشتم که کلا واقعیت باشه. همیشه ردپایی از خیال در واقعیتهام بوده و همیشه ردپایی از حقیقت در رویاهام... حالا درسته که تخیل من محدود بوده و هیچوقت دن بران نشدم...
خنده ی ملیحی کرد و با عشوه گفت "توی ذلیل مرده راه اسیر کردن هر آدمی رو بلدی."
اخم کردم و با جدیت گفتم "نه دیگه. زیبایی تو شاعرانه است. اگر شاعری هنوز درکش نکرده؛ همین خودش اجحافه دیگه" بعد گشادترین لبخند ممکن رو زدم و گفتم "البته این ضرر خودشونه"