زندگی برای روایت 08

[مارکز ایراد اصلی هر ادیب تازه کار رو اینها می دونه]: ناشیگری در نگارش و عدم شناخت عواطف انسانی


پی نوشت:

1-با این حساب ادبا باید بالغترین اتفاق بشری باشن که عواطف انسانی رو می شناسن.

2-منم معتقدم یک عده از ادیبان عواطف انسانی رو خوب می شناسن.

زندگی برای روایت 07

لحن اندوهبار پدرم یک بار دیگر به من فهماند که همیشه می توان مقصری پیدا کرد تا بار تقصیر بر دوش خودمان سنگینی نکند.

زندگی برای روایت 06

تا جایی که مقدور بود سعی می کردم با سرجوخه روبرو نشوم، ولی همین که از دور چشمش به من می افتاد، فورا برایم دست تکان می داد و با جنباندن سر سلام می کرد. نمی دانستم این رفتار را به حساب آشتی بگذارم یا تهدید.

پی نوشت:

1-مارکز چند خط قبلتر اعتراف می کنه که سرجوخه یک شب، او رو در بستر زنش غافلگیر می کنه.

2-از این جور آدمها زیادن که چیزی از سلام کردن یا نکردنشون حالیت نمی شه.

زندگی برای روایت 05

... کشف کردم چقدر متفاوت بودیم و به چه کاری می آمدیم، و دریافتم و هرگز از یاد نبردم، که در سراپای وجود هر کدام از ما، کل کشور تجلی می کرد.

پی نوشت:

1-نویسنده در مورد کلمبیا حرف می زنه. کلمبیا کشوریه که چند نژاد کاملا متفاوت کنار هم زندگی می کنند.

2-امیدوارم ما هم یک روزی این رو در مورد کشور خودمون بفهمیم.

زندگی برای روایت 04

مراسم تشییع جنازه ی مرده های اصل و نصب دار، با گالسگه های مجلل و اسبهای آراسته به یراقهای مخمل و کلاهکهای پردار، اندوهبارتر بودند زیرا صاحبان عزا جوری رفتار می کردند که پنداری مخترع مرگ باشند.

زندگی برای روایت 03

کسی که آواز نمی خواند، نمی تواند مجسم کند آواز خواندن چه لذتی دارد.

زندگی برای روایت 02

هیچکس نمی تواند مجسم کند دیدن بچه های بینوایی که والدینشان زورکی به آنها برچسب نابغه می زنند و ودارشان می کنند در جمع آواز بخوانند، تقلید صدای پرندگان را در بیاورند یا حتی برای سرگرمی بزرگترها دروغ ببافند، چقدر احساس ترحمم را بر می انگیزد، چون خودم این وضعیت را تجربه کرده ام و خوب می دانم چه مصیبتی است.

پی نوشت:

شما ببخشید. مترجم (کاوه میرعباسی) نمی دونسته که برخلاف ادبیات اروپایی، در ادبیات فارسی جمله های طولانی یک ایراد محسوب می شن. بنده عینا نقل کردم.

زندگی برای روایت 01

هرگز نتوانستم بر ترس از تنهایی چیره شوم، به خصوص در تاریکی،... حتی در هفتاد سالگی [...] احساس هولناکی که کودکی ام را آشفته کرد، گریبانگیرم می شد: هراس از شب.

پی نوشت:

بالاخره من یکی رو پیدا کردم که روز رو بیشتر ا شب دوست داشته باشه...