اعتقاد
یک وقتهایی هست که آدمها به خودشون هم اعتقادی ندارن. خیلی سرد از کنار آینه رد می شن و هیچی چشمشون رو نمی گیره... همیشه این جور وقتها یک آدمهای دیگه ای هستن که بهت اعتقاد دارن.
گاهی اعتقادشون رو خیلی عجیب و غریب نشونت می دن؛ اما هست. اعتقاد اونها به تو سر جاش هست...
اگه اوضاع خوب باشه خدا این رو به روت می آره. جواب یک نامه ای رو می دن. یک تلفنی می زنن. یک حالی می پرسن. یک جوری به روت می آرن... اما اگه فقط اوضاع خوب باشه...
به سلامتی اون وقتها؛ اون آدمها؛ اون جوابها؛ اون تلفنها...
پی نوشت:
یادم بندازین یک وقتی داستان اونوقتهایی رو که تو آینه نگاه می کنم و تعجب می کنم که آدم تو آینه خودمم؛ رو براتون تعریف کنم...
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 22:16 توسط شازده
|